حرف های همسر یک آزاده


 






 

گفتگو با خانم روح انگيز سليمان نژاد، همسر آزاده، معلم و مدير نمونه
 

درآمد
 

او آموزگار همه پايه هاست، در كلاسي به وسعت همه جبهه ها. وقتي دشمنان بي شرم پاي به خانه اش نهادند و او را به زور سلاح و شكنجه، از كانون مهر و نور به بيرون راندند و همسرش را به اسارت گرفتند، بي درنگ چراغ و آينه و قرآن را به يادگار بر دوش نهاد و در غوغائي از اشك و داغ، خاك خرمشهر را بدرود گفت. دستي در دست فرزند شش ساله و دستي ديگر در دست فرزند چهارساله، آينه در دل، چراغي فرا راه و قرآني بر لب جاري...

از كودكي و زمينه هاي خانودگي خود بگوييد.
 

من در سال 1332 در ايلام در خانواده اي فرهنگي به دنياآمدم. پدرم مدير مدرسه بودند و مادرم تا كلاس ششم ابتدايي، يعني آخرين مرحله تحصيلي آن دوران درس خوانده بودند. سه خواهر و سه برادر بوديم و من با آن كه بسيار به رشته مامايي علاقه داشتم، پدرم ترجيح مي دادند معلم شوم، زيرا محيط آموزش و پرورش را براي زنها مناسب تر مي دانستند و به حق، چنين بود خواهر بزرگ من هم دبير بازنشسته هستند. خود من هم پارسال بازنشسته شدم و در حال حاضر مديريت يك مدرسه غيرانتفاعي را به عهده گرفته ام.

از فضاي مدرسه در دوره كودكي و نوجواني خود بگوييد.
 

من با تيره نشان دادن مطلق فضاي دست كم سالهاي 30 و 40 موافق نيستم، چون در آن فضا رشد كرده ام و مي دانم كه بسياري از ارزشهاي اخلاقي و احساس مسئوليتها و تعهداتي كه بعدها من و امثال مرا به تحمل بسياري از دشواري ها توانا ساخت، ريشه در همان سالها دارد. مثلا يادم هست كه معلم به قدري رابطه مادرانه و پدرانه با كودك داشت كه در ذهن او به صورت عضوي از خانه در مي آمد. نام خانم معلم كلاس سوم ابتدايي يادم نمي آيد، ولي دقيقا يادم هست كه او با مهرباني، سر ما را در بغلش مي گرفت و مثل يك مادر مهربان نوازشمان مي كرد. شايد درسهايي كه به ما داد يادمان نمانده باشد، ولي برخورد مهربان او باعث شد كه معلم در ذهن ما شأن و منزلتي همطراز مادر و پدر پيدا كند.

درست مثل امروز !
 

امروز متأسفانه برخي از كساني كه به امور فرهنگي اشتغال دارند، صاحب آن شأن و منزلت نيستند.

دليلش چيست؟
 

دليلش عمدتا بر مي گردد به خود افراد. در آن دوران كسي كه به معلمي علاقه داشت دنبال اين شغل مي رفت و سواي اينها عمدتا بايد صاحب صبر و فضايل اخلاقي ويژه اي هم مي بود. امروز بخشي چون كار ديگري پيدا نمي كنند‌، به سراغ اين شغل مي روند و بديهي است كه حاصل كار چه مي شود. مقوله فرهنگ‌، حساس ترين و دقيق ترين موضوع يك جامعه است و لذا بيشترين سرمايه گذاري هاي انساني بايد در آن صورت بگيرد. به عبارت ديگر داناترين، پاك ترين، صبورترين و عالم ترين افراد بايد سكان اين كشتي رابه دست بگيرند و وجوه مادي نبايد در آن تعيين كننده باشند.

چيزي كه در مدارس ما، به خصوص غيرانتفاعي اتفاق مي افتد.
 

متأسفانه، وقتي قرار باشد هزينه اداره جائي را كساني بپردازند كه از آن جا خدمات دريافت مي كنند، اين وضع پيش مي آيد.

من در اين نكته با شما اختلاف نظر دارم. هزينه مدارس ملي سابق را هم اوليا مي پرداختند، ولي مديران آن مدارس از چنان قدرت بالائي برخوردار بودند كه در واقع اوليا بايد التماس مي كردند تا فرزندانشان در آن مدرسه پذيرفته شوند و بعد هم به تمام مقررات آن مدرسه تن مي دادند.
 

درست است. مديران اين مدارس عموما از فرهيختگان و دانشمندان كشور از جمله دكتر بيرشك بودند و بديهي است كه چنين انسان لايق و دانشمندي، مهار كار مجموعه ي تحت امرش را به دست افراد نالايق نمي سپارد.

پس اشكال كار در پولي كه والدين مي پردازند نيست. مشكل از اين طرف است.
 

بله، وقتي تعليم و تربيت فرزندان ما در تقابل با درآمد قرار بگيرد، اين وضع پيش مي آيد. من نمي گويم مدرسه غيرانتفاعي بايد ضرر بدهد، خير،‌مي تواند سوددهي هم داشته باشد، ولي هدف نبايد كسب درآمد باشد.

كه در اكثريت قريب به اتفاق هست.
 

متأسفانه!

خاطره شيرين ديگري از معلمهاي خوب تعريف كنيد.
 

تمام دوران كودكي و نوجواني ما سرشار از خاطرات شيرين است.

چطور ؟ وضع مالي عالي داشتيد ؟
 

ابدا، حالمان خوب بود.

از اين حال خوب برايمان بگوييد.
 

ابتدا بگذاريد خاطره شيرين ديگري را از دوره دبستان بگويم تا برسيم به حال خوب.

بفرماييد.
 

كلاس چهارم دبستان بودم و معلممان مرد بود.

چطور ؟
 

حضور معلمهاي مرد، حتي در دوره ابتدايي، اين طوري كه شما مي گوييد چطور، تعجب كسي را بر نمي انگيخت. دقيقا يادم هست كه او برايمان پدر دوم بود و ما از ايشان خيلي درسها آموختيم.

براي مثال ؟
 

براي مثال درس صداقت و صراحت توأم با ادب را. روزي ايشان داشت درباره فوايد مسواك زدن خميردندان و بهداشت دندان صحبت مي كرد. من پاي تخته ايستاده بودم. يادم هست كه ايشان دندان مصنوعي داشت. پرسيد، «اگر مسواك نزنيم چه مي شود ؟» من بلافاصله جواب دادم،«دندانهايمان مثل شما مي شود.» تمام كلاس زدند زير خنده و خود آقا معلم هم از صميم دل خنديد و دستي از نوازش روي سرم كشيد و گفت، «بله. مثل من مجبور مي شويد دندان مصنوعي بگذاريد.» ما در آن روز و در آن محيط شاد و بي غل و غش و با برخورد پدرانه آقا معلم ياد گرفتيم كه از گفتن حرف راست نترسيم و مطمئن باشيم كه گفتن حقيقت مستلزم تنبيه شدن نيست.

عجب درس بزرگي!
 

عرض كردم كه موضوعات درسي آنها يادمان نماند، اما رفتارهايشان در دوره كودكي در ذهن ما نقش بست و رفتارهاي آينده ما را رقم زد.

از آن دعاي صبحگاهي با نشاط بگوييد.
 

درست است. هر روز صبح دعا را من مي خواندم. يادم مي آيد كه جلوي چشمم صدها دست رو به آسمان بلند بود و دعاهاي مرا كه سلامتي خودمان و پدر و مادرمان و مردم كشورمان را از خدا مي خواستيم با «آمين» همراهي مي كردند.

و بعد هم آن شعر معروف!
 

بله آن شعر معروف :
خدايا چنان كن که سرانجام كار
تو خشنود باشي و ما رستگار

و آن روپوشهاي ارمك خاكستري.
 

و يقه هاي سفيد و موهاي مرتب بافته شده و صورتهاي شادي كه معلوم بود از ته دل دعا كرده اند. مدرسه رفتن براي خودش لطف و صفائي داشت و براي تعطيل شدن مدرسه ذوق نمي زديم و اين در حالي بود كه انصافا يك صدم امكانات مالي امروز را هم نداشتيم. حتي يادمان هست كه تمام مسير طولاني خانه تا مدرسه را آن هم در زمستان سخت ايلام پياده مي رفتيم و سر راه يكي يكي اضافه مي شديم و صورتها و دستهايمان مي شد مثل لبو، اما خنده شادمانيمان سر به فلك مي كشيد.

پفك و چيپس و شكلات و روان نويس هم نداشتيم.
 

ابدا! داشتن مداد و كاغذش هم مشكل بود چه رسد به باقي چيزها! حالا فرزند من مدرسه شاهد مي رود، از همه امكانات برخوردار است، خانه آسوده دارد، چيزي كم ندارد، اما شب امتحان كه مي رسد، چنان تنش مي لرزد و رنگش مي پرد كه دور از جان، انگار مي خواهند ببرند او را محاكمه كنند.

به خاطر رقابت سر نمره.
 

من كه بابت نمره فشاري به او نمي آوردم، ولي جو آموزشي ما آلوده به نوعي شتاب و مدرك زدگي و نمره گرايي خطرناك شده. يادم نمي آيد سر نمره پدر و مادرم به من تشر زده باشند. اولا كه گرفتن نمره بيست كلي زحمت و دردسر داشت و ثانيا كسي نمره چهارده تو را سرزنش نمي كرد. نهايتش اين بود كه كمكت مي كردند دفعه بعد بگيري پانزده. اصلا خوبي و بدي آدمها، اين قدر بنده نمره نبود و پدرم كه خودشان مدير مدرسه فرهنگي بودند، بر سر گفتن كلمه اي حرف زشت، واكنش نشان مي دادند، ولي يادم نمي آيد سر نمره به ما تشر زده باشند.

مگر وظيفه آموزش و پرورش ساختن چنين انسانهايي نيست؟
 

قطعاً همين طور است. اصلا هدف از آموزش و به خصوص پرورش، بار آوردن انسانهاي شاد، توانا، مستقل و خلاق است، نه انسانهايي كه به خاطر نمره و مدرك، روانشان به هم بريزد. گيريم كه به فرض محال، از اين مسير صاحب دانشمنداني هم بشويم، خاصيت دانشمند بدون اخلاق، روحيه و شاد چيست؟

خاصيتش ساختن بمب ميكروبي !
 

دقيقا. جهان از فقدان اخلاق رنج مي برد و خصلتهاي ارزشمند اخلاقي كسب نمي شوند مگر اين كه الگوهاي كودكي ما الگوهاي سالم و درست و صادقي باشند و بديهي است كه معلم و مدرسه در اين زمينه نقش بسيار عمده اي دارند.

شما به عنوان فردي كه در اين زمينه سالها تجربه اندوخته ايد و در خانواده اي فرهنگي هم بزرگ شده ايد، قطعا در اين زمينه گفتني هاي بي شماري داريد. اگر مجالي بود به اين بحث بر مي گرديم. در اين مرحله از موضوعاتي كه مشخصا به ايثار و شهادت ربط پيدا مي كنند، صحبت كنيد؟
 

براي شخص من زمينه هاي فرهنگي كه منجر به حادثه عظيم انقلاب و بعد حماسه دفاع مقدس شد، مهم ترند، با اين همه چشم!

در سالهاي انقلاب كجا بوديد؟
 

پدرم علاقمند بودند كه ما نزديك بستگان ديگر زندگي كنيم و لذا ما را از ايلام به خرمشهر بردند.

چه سالي ازدواج كرديد و ويژگي هاي همسرتان چه بود؟
 

در سال 52 ازدواج كردم. شوهرم نظامي بودند، ولي در بحبوحه ي سالهاي 55،56 از ارتش استعفا دادند كه خيلي هم برايشان دردسر ساز شد. ايشان اعتقادات مذهبي عميقي داشتند و وضعيت ارتش را نمي خواستند تحمل كنند. انقلاب كه پيروز شد، ايشان به استناد همين موضعگيري شجاعانه، دوباره سر كار برگشتند.

و در جنگ تحميلي اسير شدند؟
 

بله، در همان ماجراي اشغال خرمشهر در سال 59 اسير شدند و ده سال هم اسير بودند.

چند فرزند داريد و چه مي كنيد؟
 

چهار فرزند دارم. اولي پژمان، مهندس كشاورزي و متولد 53 است، دومي آرمان در انگليس در دوره دكتراي معماري تحصيل مي كند. سومي دخترم، آزاده است كه در سال 70 به دنيا آمد و دوم دبيرستان درس مي خواند و آخري. سبحان، متولد 71 و دانش آموزان اول دبيرستان است.

شما در همان خرمشهر مانديد؟
 

خير، وقتي شهر اشغال شد، ابتدا به ايلام برگشتيم و بعد نزد خواهرم در شمال رفتيم كه شوهرشان در بانك ملي كار مي كردند و خانه سازماني داشتند.

با ويژگي هايي كه از پدرتان گفتيد، احتمالا نقش ايشان در تربيت فرزندان شما بارز است.
 

بسيار زياد.ايشان با همان دقتي كه ما را بزرگ كردند و شايد بتوان گفت با دقتي مضاعف، دو پسر مرا زير بال و پر خود گرفتند و دقيقا نقش يك پدر، سرپرست و مربي عالم، بصير، كارآمد و دقيق را به عهده گرفتند، به طوري كه پسران من كمترين مشكلي از بابت غيبت پدرشان پيدا نكردند. يادم هست پدرم هميشه دعا مي كردند علي اكبر، يعني شوهر من، صحيح و سالم برگردد و فرزندانش را از پدرم تحويل بگيرد.

و همين طور شد ؟
 

بله، خوشبختانه سال 69 كه شوهرم از اسارت رها شدند. پدرم زنده بودند.

فقدان ايشان برايتان خيلي ناگوار است ؟
 

نه براي من كه براي تمام كساني كه پدرم در رشد و تربيت آنها نقش داشتند و اين افراد، كم هم نيستند، ضايعه سنگيني بود.

به موضوع مورد علاقه خودمان برگرديم. شما علت تبديل نشاط آموختن به اضطراب درسي، زياده طلبي، مصرف گرايي و بيماري هاي رواني از اين دست را چه مي دانيد؟
 

نظام آموزشي در دوره ما نظام تعمق و تأمل بود. من نمي دانم به تقليد از نظام آموزشي كدام كشور، باب شده بود، ولي در هر حال تا درس را عميقا نمي فهميدي نمي توانستي جواب بدهي. هر چند هم تا حد زيادي متكي به حافظه بود. ولي دست كم شتاب آلودگي و اضطراب حالا را نداشت. با آمدن سيستم آموزشي مبتني بر تست، شتاب و اضطراب و اتكا به حافظه كوتاه مدت و حجم زياد اطلاعات و نداشتن فرصت براي تأمل و تفكر، سبب شده كه به تدريج بچه هاي ما تبديل به آدمهاي مضطرب و شتابزده اي شوند كه فقط از ميان چند گزينه مي توانند گزينه اي انتخاب كنند.

يعني در واقع خودشان مبتكر نيستند.
 

و بدتر آن كه پاسخ پنجم و ششم و بيشتر را ياد نمي گيرند كه براي مسئله اي متصور شوند. از آن بدتر بي صبري و شتاب است كه چنين آموزشي به بچه ها تحميل مي كند، انگار مي خواهند فقط زودتر از شر چيزي موضوعي خلاص شوند و اصلا حلاوت يادگرفتن در اين شتاب كه معلوم نيست قرار است به كجا هم برسد، معنا ندارد. به همين دليل مي بينيد كه دانش آموز فقط در پي سرعت بخشيدن به حجم اطلاعات و پاسخ دادن به سئوالاتي است كه پاسخهاي آن از پيش معلوم هستند. حالا همين شيوه را تعميم بدهيد به زندگي. ذهني كه به چنين شيوه اي عادت كرده، وقتي در مقابل مسئله اي قرار مي گيرد، دو سه پاسخ، بيشتر نمي شناسد، گاهي هم يا اين يا آن. به همين دليل است كه تبديل به آدمهاي افراط و تفريط مي شويم. به همين دليل است كه به خودمان زحمت فكر كردن نمي دهيم و نهايتا دنبال يك گزينه از سه چهار گزينه اي هستيم كه ديگران برايمان مشخص كرده اند. بگذريم كه جواناني هستند كه در زمينه هاي علمي و هنري و ورزشي به دستاوردهاي ارزشمندي دست پيدا مي كنند، ولي آنها قطعا حاصل آموزش تستي نيستند، چون بدون صبر، تأمل و تعمق نمي توان به نتيجه بي نقصي رسيد. در مجموع، بچه هاي ما عجول، كم صبر و متوقع بار آمده اند و بخشي از مسئولين اين وضعيت، قطعا متوجه نظام غلط آموزشي ما در تمامي سطوح است.

يعني در واقع به قول آن روانشناس بزرگوار، همه پايمان را گذاشته ايم روي پدال گاز تا از همديگر جلو بزنيم و بعد برسيم پشت چراغ قرمز و بايستيم.
 

تعبير بسيار زيبايي است. در دوره مدرسه ما، تازه به دوران رسيدگي ننگ و عيب بود، براي همين اگر هم كسي پدرش تازه به دوران رسيده بود، پنهان مي كرد، چون منزوي مي شد. همه ما جوري بار آمده بوديم كه اگر كسي مي خواست به سبب پول يا مقام پدرش به ديگران فخر بفروشد، به شكل طبيعي منزوي مي شد. حالا مي بينيم كه متأسفانه حتي بعضي از مديران بعضي از مدارس براي جلب حمايت و پول والدين، به فرزندان آنها بي آنكه شايسته توجه يا تحسين خاصي باشند، صرفا به دليل متمول بودن فرد، احترام مي گذارند. بچه ها هم كه هوشيارند و اين چيزها را خوب مي فهمد و در ذهنشان ارزشهاي واقعي كمرنگ مي شود و ضد ارزش جايش را مي گيرد. بچه ها خيلي كاري ندارند ما به آنها چه مي گوييم، بلكه بيشتر متوجه اعمال ما هستند و اين كه چقدر خودمان به حرفهايي كه مي زنيم معتقديم.

از اين كه توانستيم با فردي فرهنگي در مورد بخشي از اساسي ترين مشكلات جامعه مان صحبت كنم، سپاسگزارم.
 

من هم از اين كه فرصتي به من داده شد تا درباره دغدغه هايم حرف بزنم، ممنونم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19